کیارش جانکیارش جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

کیارش و ریحانه عشقهای من

تولد تولد تولدش مبارک

پسر عزیز من 5 سال رو تموم کرد و وفت 6 سالگی  چه زود بزرگ شد  چیزی از بزرگ شدنش نفهمیدم دلم برای معصومیت بچه گانه اش تنگ میشه ،دلم برای غلط حرف زدنش ،برای گریه کردنش، برای ناز کردنش ، برای تیکه تیکه حرف زدنش برای همه کارهایی که می کنه برای همه چی تنگ میشه  خوشحالم که داره بزرگ میشه اما وقتی به بزرگ شدنش فکر می کنم دلم می لرزه اینکه باید مثل ادم بزرگ ها درد بکشه غصه بخوره رنج بکشه تا پخته بشه   وقتی که میره مدرسه، وقتی عاشق میشه، اولین بار وقتی احساس جونی می کنه، برای ریش و سیبیلش، برای مردونگی و صدای بمش  به همه این چیزها که فکر می کنم دلم ضعف میره اما وقتی یادم می افته که هر ساعت این لحظات هم...
11 مهر 1396

اومدیممممممممممممممممممممممممممممممممم بعد دو سال

سللام خدمت همه دوستان  من اومدم بعد کلی  دیگ کسی سراغ وبلاگش نمیره  کسی حال وبلاگ نویسی نداره  همه رفتن سراغ اینستا و  تلگرام  اما اگه خدا بخواد م یخوام من به روز نگه دارم وبلاک کیارش رو  البته برای ریحانه فسقلی هم باید فکری بکنم  ریحانه خانم عضو جدید خانواده 11 ماهه که اضافه شده  خواهر جون کیارش هستن  ایناهاش  باز هم میام ازشون می نویسم برم ببینم این مدت که نبودیم چه خبر بوده  ...
29 شهريور 1396

نی نی تازه وارد

بعد مدتها دلمان برای وبلاگ آقا کیارش تنگ شد گفتیم ورود دوباره رو با یه خبر خوش شروع کنم خبر ورود یه نی نی به خانواده سه نفره مان که الان با وجود این جوجه میشه چهارنفره تقریبا یه ماهی میشه که ما نی نی دار شدیم عضو چهارم در مورد واکنش بابایی باید بگم که خیلی خیلی خوشحاله کیارش هم اولش خیلی خوشحال بود اوایل می گفت من ابجی نم یخوام فقط داداش می خوام  اما یکی دو روزه نم یدونم حس حسادته یا چی میگه دیگه نی نی دوست ندارم نه داداش می خوام نه ابجی خودم میرم تو دلت نی نی میشم حالا موندیم که با این واکنش کیارش چیکار کنیم امیدوارم بچه که به دنیا بیاد واکنش بهتری نشون بده 23 ام باید برم سونو ان تی یه کم استرس دارم انشالله که خیره...
21 فروردين 1395

تولد تولد تولدت مبارک

تولدت مبارک پسر نازنینم امیدوارم 120 سال عمر با عزت همراه با سلامتی وشادی و خوشحالی داشته باشی امیدوارم هیچ روزی دلت غم نبینه و همیشه از خوشی مسرور باشی امسال تولدت رو تو مهد با دوستات گرفتم دلم می خواست شاد باشی خونه سه نفره حال نمیده می خواستم خیلی خوشحال باشی از دیروز هم ذوق زده ای کلی با کلاهت ور رفتی و برای خودت ترانه تولد خوندی امروز هم با کلی ذوق رفتی مهد کودک امسال که مامان بود برات تولد گرفتم اگه سال دیگه نبودم امیدوارم همه تولدهای عمرت همراه با شادی باشه اگه منم نباشم خاله های مهربونت هستن که روز تولدت از یادشون نمیره خدا رو شکر اونا هستن خیلی چیزها هست که م یخواستم برا یپسرک عزیزم بنویسم ولی حیف که...
8 مهر 1394

روز های سخت زندگی

همیشه از روز های سخت می ترسیدم اما الان دارم توی اون روزها قدم میزنم روزهای همراه با بیماری عزیزترین کسم آشفتگی و ناراحتی های عزیزانم روزهای دلسردی و غصه های بی پایان خودم روزهای سختی که اگر کمک خداوند نبود خیلی سخت می شد از انها عبور کرد مریضی سخت پدر عزیزم خیلی حالمون رو به آشفتگی دگرگون کرده همه درگیر مریضی ان شدیم بعد از چراحی سختی ه داشت خدا رو شکر از امروز یه کم حالش بهتر شده خاله و مادر بزرگ هم این چند روز خونه ما هستند و همه دلنگران آغا جون هستیم تو هم این بین برای خودت خوشحالی خوش به حالت که چیزی نمی دونی و راحت تر زندگی رو می گذرونی خدا رو شکر کامل به حرف افتادی و دیگه برای ما بلبل زبونی می کنی دوباره معض...
22 ارديبهشت 1394

یه یادداشت برا ی کیارش

دیشب نم یدونم چرا یهویی یاد معلم های دبستانم افتادم اما به غیر از سه تا اسم اون دو تای دیگه یادم نمی اومد گفتم مامانت با این حافظه ضعیف تو هم بزرگ بشی اسم مربی های مهدت رو یادش میره برا یهمین گفتم اینجا یه یادداشت کوچیک برات بنویسم تا بزرگ شدی بخونی اولین روزی که رفتی مهد کودک 26 فروردین 1392 بود مهد کودک شقایق ،،،‌اونموقع  مربی تون مریم جون بود و سارا مریم بعد از یکی دو ماه که با خانم شقاقی مدیر مهد مشکل داشت رفت از اونجا و موند سارا و مستانه جون هم اومد کمکش تو مستانه رو خیلی دوست داشتی اونم تو رو خیلی دوست داشت البته سارا هم چون بچه بی ازاری بودی دوستت داشت این بین مستانه رفت کلاس نوپا و هنگامه جون اومد کمکش بع...
22 دی 1393

پسرک شیرین زبون من

بالاخره پسرک بعد از دو سال و اندی که از خدا عمر گرفت داره کم کم شروع می کنه به حرف زدن   با اینکه خودمختار بغیر از بده و اب (گل و ایلیش‌ و منه ) این سه تا ترکی بودن و چند تا کلمه دیگه چیزی نمیگه ولی هر کلمه ای رو تکرار کنیم در جا میگه ولی دیگه تا تکرار بعدی ما اون کلمه محو میشه تازه گی ها هم دو سه تا جمله دو کلمه ای میگی مثل بابا اینجاست و مامان بده و ... ولی باز هم جای کار داری شدید هنوز هم سر یه چیزهایی با ایما و اشاره حرف می زنی مثل وقتی غذا م یخوایی میگی عام و یه متر دهنتو باز می کنی تا غذا بدیم بخوری روز به روز لجوج تر و شیطون تر میشی البته میگن تو این سن عادیه عاشق نقاشی هستی تا از مهد می رسیم خونه شورع میک...
15 دی 1393

پس از مدتها

بالاخره بعد از مدتها اومدم که وبلاگتو به روز کنم یادم نیست آخرین بار کی اینججا نوشتم تو این مدت اتفاقات تلخ زیادی افتاد عمه گلی به رحمت خدا رفت و همه ما رو داغدار کرد شوک بزرگی به همه وارد شد بابایی هنوز هم نم یتونه باور کنه که عمه دیگه بین ما نیست ... منم هنوز باورم نشده دختر عمه ها خیلی داغونن ادم وقتی اونا رو می بینه دلش اتیش میگیره تو بچه ای هنوز چیزی نم یدونی فقط وسط اون شلوغی و گریه و غصه برای خودت بالا و پایین می پریدی و می خندیدی وقتی هم منو و بابایی گریه می کردیم می اومدی بوسمون می کردی و می گفتی بسه حتی راضی نبودی دختر عمه ها گریه کنن شنبه که می خواستیم بر گردیم عزیز داشت گریه می کرد رفتی صورتشو ...
24 آذر 1393