کیارش جانکیارش جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

کیارش و ریحانه عشقهای من

طوفان

وای که چقدر دیروز روز ترسناکی بود طوفان شده بود تهران شدید دیروز مثل هر روز داشتم با گل پسری بازی می کردیم (اول اینو بگم گل پسری یاد گرفته بگه توپ دلم ضعف میره میگه نوپپپپپپپپپپپپپپ)‌ هی توپ بازی می کردیم یهویی برگشتم سمت اشپزخونه دیدم اسمون سرخ شده داره باد خیلی شدیدی می اد زودی رفتم پنجره ها رو بستم طوفان بدتر میشد اسمون هم دیگه سیاه شده بود سرکوچه درخت توت رو قطع کرد افتاد رو سیم ها و برق ها قطع شد خونه شده بود عین ظلمات صداهای وحشتناک می اومد نمی دونم چی ها بود که می خورد به این ور و اونور وقتی من ترسیدم فکر کنم تو هم ترسیدی خیلی با نگرانی داشتی به پنجره نگاه می کردی از سمت پنجره دورت کردم چون ترسیدم خدایی نکرده شیشه ...
13 خرداد 1393

پسرک بیست ماهه من

پسرکم بیست ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد بیست و یکمین ماه تولدش شد چه زود گذشت این بیست ماه انگار همید دیروز بود که به دنیا اومده بودی و یه فسقل بچه بودی خدا رو شکر بزرگ شدی درست مریضی ها این گوش دردهات بعضی مواقع منو مستاصل کرد ولی باز هم خدا رو شکر به سلامتی بزرگ شدی جمعه با بابایی و دایی حسین رفته بودیم سد لتیان ژچقدر دلم برای رودخونه سوخت که آب نداشت مرداد ماه دو سال پیش بود که رفته بودیم اونجا تو هنوز تو دل مامانی بودی و رودخونه چقدر آب داشت ولی اونروز که رفتیم خبری از اب نبود خیلی غم انگیز بود کیارش جونم کلی راه رفتیم تا یه جا پیدا کردیم که یه کم اب داشت اولش که اب رو دیدی خیلی ذوق کردی رفتی توی اب پاتو می زدی و خیلی دوست داشتی...
11 خرداد 1393

این روزها

خیلی مطلب های وبلاگت شده این روزها ..... این روزها بر خلاف ظاهر تکراری و خسته کننده هر روزه شاهد قد کشیدن و بزرگ شدنت هستیم پسرک عزیزم من بابایی و من هر روز شاهد شیرین کاری ها شیطنت ها و رشدت هستیم دیگه هر چقدر به روزهایی که کوچولو بودی فکر می کنم قیافه نازنینت یادم نمی آد باور نمی کنم پسر کوچولوی من که یه زمانی نمی تونست دست هاش رو تکون بده و به زور یه ذره برای خودش وول می خورد الان دیگه از دست شیطنت هاش سر درد می گیرم باورم نمیشه پسر کوچولویی که فقط کارش نگاه کردن و خوابیدن بود الان که خوابی هر آن باید احتمال بدی یه چیزی رو بکوبونه تو صورتت باور نمیکنم پسر من اینقدر شیطون شده که جای چنگ و ناخن های کوچولوش هر روز روی صورتمه ک...
5 خرداد 1393

من......

من ........ من بارها تو را بوسیده ام بی آنکه فهمیده باشی من بارها تو را بوییده ام بی انکه خوابت پریشان شده باشد و ساعت ها به تو خیره ماند ام تا مبادا حافظه ام لحظه ای از تصویر تو خالی باشد پسرک دلبندم  
5 خرداد 1393

کیارش کچل ما

روز چهارشنبه ای مامان بزرگ و بابا بزرگ که به همراه دایی و زن دایی و خاله و دایی اومده بودن خونه مون رفتن خونه خاله فاطی تو هم حسابی بهت خوش گذشت سه روز نرفتی مهد و اونا هر جا می رفتن تو هم باهاشون می رفتی و حسابی شیطنت می کردی روز پنج شنبه ای به کله مامان و بابایی زد (البته بیشتر مامانی ) تا موهای پسرک رو کوتاه کنیم البته بابایی  مخالف بود تا از ته بزنیم موهاتو ولی من اصرار کردم تا یه بار کچلی رو تجربه کنی و البته بابابزرگ هم خیالش راحت بشه اخه از وقتی اومده بود تران همش می گفت موهای بچه رو کوتاه کنید اذیت میشه جلوی رشدشو می گیره و .... و بالاخره پرسه کچلی شما هم به اتمام رسید پسر کچل مامانی بابایی هم همش شعر کچل رو بر...
20 ارديبهشت 1393

باز هم مشکل مهد پسرک

سلام بر همه دوستان گلم که برای وبلاگ کیارش نظر می ذارید باز هم درگیری من با مهد پسر کوچولو و باز هم تعویض مربی و دردسر های خودش نمی دونم این مدیر مهد چی با خودش فکر کرده هر دقیقه انگار به های ما موش ازمایشگاهی ان اینو میبره اینو میاره نمی گه این کوچولوهای ما روح لطیفشون ضربه می خوره دارم به عوض کردن مهدش به صورت جدی فکر می کنم از یه طرف هم تابستون داره میاد و گرما از یه طرف و سختی های رفت و امد از طرف دیگه به هر حال باید این چند وقت رو بگردم برات یه مهد دیگه پیدا کنم این روزها هم که شیطنت های جدید یاد گرفتی  همش هم میری سمت در میگی بابا بابا بابایی ههم این چند وقت خیلی درگیره کم می بینیم همدیگرو خیلی دوستت دارم پسرک شیری...
7 ارديبهشت 1393