کیارش جانکیارش جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

کیارش و ریحانه عشقهای من

بازگشت کیارش جونم

کیارش جونم بالاخره برگشت بعد از دو ماه و خورده ای دیگه داریم از نزدیک شیطنت هاشونو می بینیم بامزه گی هاشو کارهاشو دیگه از دست وایبر بازی راحت شدیم ولی پسرک کوچولوی من خیلی شیطون شدی دیگه دارم کم میارم نمی دونم یه مدت نبودی مامانی تنبل شده یا دیگه پیر شدم رفت ننه دیروز مسافت یه ربعه مهد تا خونه رو یکساعته رفتیم دیگه هلاک رسیدم خونه می خواستم برات شیرینی درست کنم که دیگه نا نداشتم باید یکی دو روز بگذره تا مامان از تنبلی در بیاد خدا رو شکر داری حرف زدن هم یاد می گیری هر چی رو بگم تو هم تکرار می کنی میگم مامانی رو چند تا دوست داری میگی ده تا بابایی هم زرنگی می کنه میگه بگو بابایی رو بیست تا دوست دارم خاطرات سفر این ...
23 مهر 1393

چقدر سخت می گذرد این روزها

چقدر این روزها بی پسرک سخت می گذرد فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه نبودنت باز روزهای اول خوب بودم اما هر چی بیشتر میشه این فاصله دلم تنگ تر میشه برای دیدنت یه چیزی بگم بهم نخندی دیگه قیافه ات هم یادم نم یاد هر روز فیلم هایی که ازت گرفتم دستمه  و دارم نگاهت می کنم چقدر پسرک عزیزی هستی تو خاله جون هر روز از شیرین کاری ها و کارات برام می گه و من دلم قنج میره برات بابایی که سعی می کنه سکوت کنه و چیزی نگه ولی می دونم که اونم کلی دلش برات تنگ شده به چهارشنبه چیزی نمونده امیدوارم زودتر تموم بشه این روزهای خسته کننده
29 تير 1393

کیارش در سفر

کیارش عشق من رفته سفر اونم تنهایی بعد از عمل گوشش که مادر بزرگ و خاله پیشش بوودن بالاخره شنبه شب کیارشو با خودشون بردن اردبیل پسرک من تنهایی با خاله جونش رفت مسافرت خاله می گفت از وقتی رفتی اونجا از 7 صبح بکوب بازی کردی تا 9 شب که بیهوش شده بودی و با مانی رفیق این روزهات خوابیده بودی حسابی شیطونی کرده بودی و بازی کرده بودی مانی هم حسابی خوش به حالش شده به بهونه تو اتیش می سوزونه یه چیز جالب بگم سر خاله زهرا دعوا می کنید تو میای بوسش می کنه اون میاد بوسش می کنه امید وارم این ده روز هم بهت خوش بگذره تا مامانی بیاد پیشت دارم رو مخ بابایی برای مهد کار می کنم یه مهد هم پیدا کردم تعداد شاگرداش کمه اگه خوب باشه می زارمت ...
23 تير 1393

کیارش در بیمارستان

بالاخره روزی که این همه در موردش استرس داشتیم رسید دیروز یعنی 16 تیرماه ساعت 7 صبح رفتیم برای بستری شدن ،‌ من و بابایی و عزیز رفتیم بیمارستان تو ماشین خوابت برده و عزیز پیشت مونده بود با بابایی رفتیم برای تشکیل پرونده و یه کم دیگه تو رو اوردیم تو چند لحظه بعد اومدن دنبالمون تا بریم بخش دیگه وقتی صدامون کردن بیدار شده بودی بابایی خیلی استرس داشت وقتی دستبند تو بستن به دستت کلی گریه کردی خانم پرستار اومد قد و وزن و تبت رو گرفت و رفت و یه لباس اورد تا بپوشی تنت نمی کردی و می نداختیش دور تا اینکه یه کوچولوی دیگه که اونم بدش می اومد از لباسش اومد اتاقمون و تو هم به هوای اون پوشیدی کلی داشتی شیطونی می کردی و می خندیدی خبر نداشتی ک...
17 تير 1393

کیارش و دکتر کیارش

بالاخره از اون چیزی که می ترسیدم سرم اومد پسرک نازنینم فردا قراره بره برای عمل گوشش چند روز پیش بر خلاف اوون چیزی که فکر می کردم گوشات خوب شده برای چکاب ساده رفتیم پیش دکتر کیارش همون جور که شنیده بودم دکتر خیلی ماهر و با حوصله ای بود وقتی معاینه کرد گفت که خیلی اوضاع خرابه و باید هر چه سریعتر هم لوزه ات و هم گوشت و البته سینوسهات باید تخلیه بشه بعداز کلی عکس و نوار گوش و اسکن که بمیرم چقدر اذیت شدی قرار بر این شد ازمایش ازت بگیریم و بریم برای عمل تو ازمایشت هم کم خونی داشتی که دکتر گفت ارثیه حالا نمی دونم از من بهت رسیده یا از بابایی دیروز هم برای فردا 7 صبح برات وقت گرفتیم امید وارم که عملت راحت باشه و اذیت نشی بابایی خ...
15 تير 1393

جشن نیمه شعبان

یکی از روزهایی که تو سال مامانی عاشقشه نیمه شعبانه اون روز بخصوص شب نیمه شعبان فقط می خوام بزنم بیرون رو قدم بزنم مردم رو ببینم و تو دلم با خوام خلوت کنم خدا رو شکر دو ساله جیگرم پسرکم کیارش جونم هم پیشمه .......... امسال هم مثل پارسال با بابایی رفتیم مطهری اسم خیابونشو نمی دونم ولی خیلی فضای اونجا رو دوست دارم شب خوبی بود چند تا عکس هم ازت گرفتیم که هر وقت فرصت کردم می زارم اینجا از این روزهای تو که بخوام بگم پسرک اینه که دهنمو صاف کردی اساسی . ......دیگه موندم باهات چیکار کنم خیلی شیطون شدی همش یا مامان رو گاز میگیری یا با کله می کوبی تو صورتم دیشب هم یه دسته گل به اب دادی و گوشی بابایی رو انداختی سینک ظرفشویی من...
25 خرداد 1393