کیارش جانکیارش جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

کیارش و ریحانه عشقهای من

چقدر سخت می گذرد این روزها

چقدر این روزها بی پسرک سخت می گذرد فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه نبودنت باز روزهای اول خوب بودم اما هر چی بیشتر میشه این فاصله دلم تنگ تر میشه برای دیدنت یه چیزی بگم بهم نخندی دیگه قیافه ات هم یادم نم یاد هر روز فیلم هایی که ازت گرفتم دستمه  و دارم نگاهت می کنم چقدر پسرک عزیزی هستی تو خاله جون هر روز از شیرین کاری ها و کارات برام می گه و من دلم قنج میره برات بابایی که سعی می کنه سکوت کنه و چیزی نگه ولی می دونم که اونم کلی دلش برات تنگ شده به چهارشنبه چیزی نمونده امیدوارم زودتر تموم بشه این روزهای خسته کننده
29 تير 1393

کیارش در سفر

کیارش عشق من رفته سفر اونم تنهایی بعد از عمل گوشش که مادر بزرگ و خاله پیشش بوودن بالاخره شنبه شب کیارشو با خودشون بردن اردبیل پسرک من تنهایی با خاله جونش رفت مسافرت خاله می گفت از وقتی رفتی اونجا از 7 صبح بکوب بازی کردی تا 9 شب که بیهوش شده بودی و با مانی رفیق این روزهات خوابیده بودی حسابی شیطونی کرده بودی و بازی کرده بودی مانی هم حسابی خوش به حالش شده به بهونه تو اتیش می سوزونه یه چیز جالب بگم سر خاله زهرا دعوا می کنید تو میای بوسش می کنه اون میاد بوسش می کنه امید وارم این ده روز هم بهت خوش بگذره تا مامانی بیاد پیشت دارم رو مخ بابایی برای مهد کار می کنم یه مهد هم پیدا کردم تعداد شاگرداش کمه اگه خوب باشه می زارمت ...
23 تير 1393

کیارش در بیمارستان

بالاخره روزی که این همه در موردش استرس داشتیم رسید دیروز یعنی 16 تیرماه ساعت 7 صبح رفتیم برای بستری شدن ،‌ من و بابایی و عزیز رفتیم بیمارستان تو ماشین خوابت برده و عزیز پیشت مونده بود با بابایی رفتیم برای تشکیل پرونده و یه کم دیگه تو رو اوردیم تو چند لحظه بعد اومدن دنبالمون تا بریم بخش دیگه وقتی صدامون کردن بیدار شده بودی بابایی خیلی استرس داشت وقتی دستبند تو بستن به دستت کلی گریه کردی خانم پرستار اومد قد و وزن و تبت رو گرفت و رفت و یه لباس اورد تا بپوشی تنت نمی کردی و می نداختیش دور تا اینکه یه کوچولوی دیگه که اونم بدش می اومد از لباسش اومد اتاقمون و تو هم به هوای اون پوشیدی کلی داشتی شیطونی می کردی و می خندیدی خبر نداشتی ک...
17 تير 1393

کیارش و دکتر کیارش

بالاخره از اون چیزی که می ترسیدم سرم اومد پسرک نازنینم فردا قراره بره برای عمل گوشش چند روز پیش بر خلاف اوون چیزی که فکر می کردم گوشات خوب شده برای چکاب ساده رفتیم پیش دکتر کیارش همون جور که شنیده بودم دکتر خیلی ماهر و با حوصله ای بود وقتی معاینه کرد گفت که خیلی اوضاع خرابه و باید هر چه سریعتر هم لوزه ات و هم گوشت و البته سینوسهات باید تخلیه بشه بعداز کلی عکس و نوار گوش و اسکن که بمیرم چقدر اذیت شدی قرار بر این شد ازمایش ازت بگیریم و بریم برای عمل تو ازمایشت هم کم خونی داشتی که دکتر گفت ارثیه حالا نمی دونم از من بهت رسیده یا از بابایی دیروز هم برای فردا 7 صبح برات وقت گرفتیم امید وارم که عملت راحت باشه و اذیت نشی بابایی خ...
15 تير 1393

جشن نیمه شعبان

یکی از روزهایی که تو سال مامانی عاشقشه نیمه شعبانه اون روز بخصوص شب نیمه شعبان فقط می خوام بزنم بیرون رو قدم بزنم مردم رو ببینم و تو دلم با خوام خلوت کنم خدا رو شکر دو ساله جیگرم پسرکم کیارش جونم هم پیشمه .......... امسال هم مثل پارسال با بابایی رفتیم مطهری اسم خیابونشو نمی دونم ولی خیلی فضای اونجا رو دوست دارم شب خوبی بود چند تا عکس هم ازت گرفتیم که هر وقت فرصت کردم می زارم اینجا از این روزهای تو که بخوام بگم پسرک اینه که دهنمو صاف کردی اساسی . ......دیگه موندم باهات چیکار کنم خیلی شیطون شدی همش یا مامان رو گاز میگیری یا با کله می کوبی تو صورتم دیشب هم یه دسته گل به اب دادی و گوشی بابایی رو انداختی سینک ظرفشویی من...
25 خرداد 1393

طوفان

وای که چقدر دیروز روز ترسناکی بود طوفان شده بود تهران شدید دیروز مثل هر روز داشتم با گل پسری بازی می کردیم (اول اینو بگم گل پسری یاد گرفته بگه توپ دلم ضعف میره میگه نوپپپپپپپپپپپپپپ)‌ هی توپ بازی می کردیم یهویی برگشتم سمت اشپزخونه دیدم اسمون سرخ شده داره باد خیلی شدیدی می اد زودی رفتم پنجره ها رو بستم طوفان بدتر میشد اسمون هم دیگه سیاه شده بود سرکوچه درخت توت رو قطع کرد افتاد رو سیم ها و برق ها قطع شد خونه شده بود عین ظلمات صداهای وحشتناک می اومد نمی دونم چی ها بود که می خورد به این ور و اونور وقتی من ترسیدم فکر کنم تو هم ترسیدی خیلی با نگرانی داشتی به پنجره نگاه می کردی از سمت پنجره دورت کردم چون ترسیدم خدایی نکرده شیشه ...
13 خرداد 1393

پسرک بیست ماهه من

پسرکم بیست ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد بیست و یکمین ماه تولدش شد چه زود گذشت این بیست ماه انگار همید دیروز بود که به دنیا اومده بودی و یه فسقل بچه بودی خدا رو شکر بزرگ شدی درست مریضی ها این گوش دردهات بعضی مواقع منو مستاصل کرد ولی باز هم خدا رو شکر به سلامتی بزرگ شدی جمعه با بابایی و دایی حسین رفته بودیم سد لتیان ژچقدر دلم برای رودخونه سوخت که آب نداشت مرداد ماه دو سال پیش بود که رفته بودیم اونجا تو هنوز تو دل مامانی بودی و رودخونه چقدر آب داشت ولی اونروز که رفتیم خبری از اب نبود خیلی غم انگیز بود کیارش جونم کلی راه رفتیم تا یه جا پیدا کردیم که یه کم اب داشت اولش که اب رو دیدی خیلی ذوق کردی رفتی توی اب پاتو می زدی و خیلی دوست داشتی...
11 خرداد 1393