کیارش جانکیارش جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

کیارش و ریحانه عشقهای من

پس از مدتها

بالاخره بعد از مدتها اومدم که وبلاگتو به روز کنم یادم نیست آخرین بار کی اینججا نوشتم تو این مدت اتفاقات تلخ زیادی افتاد عمه گلی به رحمت خدا رفت و همه ما رو داغدار کرد شوک بزرگی به همه وارد شد بابایی هنوز هم نم یتونه باور کنه که عمه دیگه بین ما نیست ... منم هنوز باورم نشده دختر عمه ها خیلی داغونن ادم وقتی اونا رو می بینه دلش اتیش میگیره تو بچه ای هنوز چیزی نم یدونی فقط وسط اون شلوغی و گریه و غصه برای خودت بالا و پایین می پریدی و می خندیدی وقتی هم منو و بابایی گریه می کردیم می اومدی بوسمون می کردی و می گفتی بسه حتی راضی نبودی دختر عمه ها گریه کنن شنبه که می خواستیم بر گردیم عزیز داشت گریه می کرد رفتی صورتشو ...
24 آذر 1393

بازگشت کیارش جونم

کیارش جونم بالاخره برگشت بعد از دو ماه و خورده ای دیگه داریم از نزدیک شیطنت هاشونو می بینیم بامزه گی هاشو کارهاشو دیگه از دست وایبر بازی راحت شدیم ولی پسرک کوچولوی من خیلی شیطون شدی دیگه دارم کم میارم نمی دونم یه مدت نبودی مامانی تنبل شده یا دیگه پیر شدم رفت ننه دیروز مسافت یه ربعه مهد تا خونه رو یکساعته رفتیم دیگه هلاک رسیدم خونه می خواستم برات شیرینی درست کنم که دیگه نا نداشتم باید یکی دو روز بگذره تا مامان از تنبلی در بیاد خدا رو شکر داری حرف زدن هم یاد می گیری هر چی رو بگم تو هم تکرار می کنی میگم مامانی رو چند تا دوست داری میگی ده تا بابایی هم زرنگی می کنه میگه بگو بابایی رو بیست تا دوست دارم خاطرات سفر این ...
23 مهر 1393

چقدر سخت می گذرد این روزها

چقدر این روزها بی پسرک سخت می گذرد فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه نبودنت باز روزهای اول خوب بودم اما هر چی بیشتر میشه این فاصله دلم تنگ تر میشه برای دیدنت یه چیزی بگم بهم نخندی دیگه قیافه ات هم یادم نم یاد هر روز فیلم هایی که ازت گرفتم دستمه  و دارم نگاهت می کنم چقدر پسرک عزیزی هستی تو خاله جون هر روز از شیرین کاری ها و کارات برام می گه و من دلم قنج میره برات بابایی که سعی می کنه سکوت کنه و چیزی نگه ولی می دونم که اونم کلی دلش برات تنگ شده به چهارشنبه چیزی نمونده امیدوارم زودتر تموم بشه این روزهای خسته کننده
29 تير 1393

کیارش در سفر

کیارش عشق من رفته سفر اونم تنهایی بعد از عمل گوشش که مادر بزرگ و خاله پیشش بوودن بالاخره شنبه شب کیارشو با خودشون بردن اردبیل پسرک من تنهایی با خاله جونش رفت مسافرت خاله می گفت از وقتی رفتی اونجا از 7 صبح بکوب بازی کردی تا 9 شب که بیهوش شده بودی و با مانی رفیق این روزهات خوابیده بودی حسابی شیطونی کرده بودی و بازی کرده بودی مانی هم حسابی خوش به حالش شده به بهونه تو اتیش می سوزونه یه چیز جالب بگم سر خاله زهرا دعوا می کنید تو میای بوسش می کنه اون میاد بوسش می کنه امید وارم این ده روز هم بهت خوش بگذره تا مامانی بیاد پیشت دارم رو مخ بابایی برای مهد کار می کنم یه مهد هم پیدا کردم تعداد شاگرداش کمه اگه خوب باشه می زارمت ...
23 تير 1393